یک روز تعطیل

ساخت وبلاگ
یک روز وبلاگ تعطیل کلمه بود و می توانست تکرار روزهای وبلاگ تعطیل کلمه دیگر باشد.نصف روز در مطبخ بگذرد و الباقی به پرداخت خرد و درشت هایی که روزگار به اجبار بر گردنت گذاشته خاتمه یابد.اما گند روز وبلاگ تعطیل کلمه با آمدن میهمانانی که به نظر می آمد حبیب خدا هستند در آمد.مهمانها هوس کرده بودند که یک روز وبلاگ تعطیل کلمه را در بلوچستان بگذرانند.نمی دانم چرا با وجودی که نام بلوچستان به عنوان مرکز اشرار بد در رفته باز هم فارسی ها هر چند وقت یک بار یادشان می آمد که به این دهات پیچ در پیچ و پر از شرارت سر نزده اند؟مهمانها با وجود غرغرهای من در دل و نه زبان آمدند.آرایش کرده و مرتب با ماشین مدل بالا و لوکس.وقتی ماشینشان را کنار ماشین ما در حیاط پارک کردند.مدل ماشین سفید گوشه حیاط کم آورد و چراغهایش آویزان شد.من در حساب و کتاب زمان اشتباه کرده و زمان دوش گرفتن را از دست داده بودم.ناچار با همان بوی خورشت بلوچی به استقبالشان رفتم.به وقت روبوسی با زنها یک سر و گردن از آنها کوچکتر بودم.خوشآمدگویی و پذیرایی که تمام شد زمان به نیمه شب رسیده بود.فک مردان بر سر قیمت دلار و قاچاق گازوییل و خرید ماشین سنگین در این شهر مرزی گرم گرفته بود.من اما در دل می خواستم که دست بر دهن مرد بلوچ بگذارم و وادار به سکوتش کنم که این همه بیهوده از این طرز فکر و عمل در بلوچستان بر سر هر کوی و برزن ننالد بلکه بلوچ کمتر احساس فقر وحقارت کند اما نتوانستم.در سکوت مطلق درون خودم به حرفهایی که مفت هم نمی ارزید گوش فرا دادم.نه با کفش گازوییل کش راه رفته بودم و نه مرزدار.نفسم از جای گرم در آمد و شد بود.مجلس آنها را رها کردم و برای مهمانها در اتاقهای جداگانه رختخواب بلوچی پهن کردم.به وقت پهن کردن رختخوابها یک فکر در ذهنم جولان می داد.در روزگاری که دختر دبیرستانی بودم اولین بار آنها ایلی به خانه ما آمده بودند.نمی دانم ما چقدر در نظر آنها وحشی بودیم و آنها چقدر در نظر ما غریبه بودند؟آن روزها تعداد اتاقها محدود بود.برایشان در یک اتاق بزرگ و گلی با سقف چوبی رختخواب پهن کردم.برایشان عجیب بود که یک دختربچه بلوچ و ساکت آشپزی و مهمانداری بلد باشد.پچ پچ هایشان را می شنیدم وقتی آهسته به هم می گفتند این دختر چقدر عاقل است.نمی دانم عقل بلوچ را با چه میزانی وزن می کردند.وقتی دنیا ساکت می شد و همه به خواب می رفتند .من تازه یادم می آمد که فردا فلان امتحان را دارم و درس نخوانده ام.همیشه هم سر کتاب خوابم می برد.نقطه عطف زندگی آنجا بود که پدر کنار من زنده و بیدار بود و این همه غم نبود.تا من رختخوابها را پهن کنم و خاطرات را ورق بزنم بحث گازوییل کش ها هم به سر آمده بود.و بعد از مدت زمانی همه به خواب رفته بودند الا من و پدری که زیر خروارها خاک خفته بود و توان زدودن غم از چهره ام نداشت...

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 17:04