بیست و یکمین

ساخت وبلاگ
شب از نیم گذشته بود.وارد خانه شدیم.به هنگام بستن در که چهارطاق رو به کوچه ی بی انتها باز شده بود.دلم هوای قبرستان کرد.اگر دیوارها و خانه ها را خذف می کردیم و من مستقیم مسیر را می گرفتم بدون حایل به قبر پدر می رسیدم.آن زمان که جوان تر بودم هر بار که از کنار روستایی در آن دورها می گذشتم پشته ی قبری که پشت خانه ای به خاک سپرده بودند خودنمایی می کرد.برایم سوال بود که چرا پسر آن مرد پدرش را به جای قبرستان در زمین پشتی خانه اش خاک کرده است؟گاه در دل به آن مرد و اقتدارش غبطه می خوردم.اینکه بتوانی مرده ات را به جای قبرستان در حیاط پشتی به خاک بسپاری جرات و جسارت خاص می طلبد.در خانه را بستم و خواسته دلم را سرکوب کردم.یک زن چطور می توانست در دل تار نیمه شب راه آرامستان را در پیش بگیرد؟تنها رفتن در روز روشن هم ایراد داشت چه برسد به شب که تاریکی سایه مخوفش را پهن کرده است.در دل گفتم"آدمها کی و کجا به مردگان پناه می برند؟"شاید هم از خود پرسیده بودم که باز چرا یاد وادی مردگان افتاده ام؟برای سوال تکراری ام جوابهای زیاد داشتم و یکش آن بود که در دنیای زندگان و سیر تکراری عبادتهایم آن تکیه گاه خاص را نیافته بودم.پدر زنده و مرده اش هنوز به قوت خود تنها تکیه گاه بود.بر خلاف آنچه در مغزم فرو کرده بودند به نظر می رسید که او همه جا همراهم است.به حالم فرقی نداشت که از مرگش وبلاگ بیست کلمه و یک سال گذشته باشد.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 141 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 17:04