زنگوله

ساخت وبلاگ
صدای خنده هایشان فضا را پر کرده بود.من هم جزیی از کل انها بودم اما به وضوح حس میکردم که خنده ام مصنوعی است.بیشتر دوست داشتم که جمعشان را ترک کنم و کمی از انها دورتر بنشینم.دود قلیانشان هر چه از زمان می گذشت غیرقابل تحمل تر میشد.انقدر که به سرفه افتاده بودم.انها اما انگار نه انگار دود و دم اذیتشان نمی کرد و ته گلویشان را نمی سوزاند.به بهانه کودک چندماهه مریم مقدس که تقدسش با دود قلیان خدشه برداشته بود.کمی دورتر از انها نشستم.کودک را به زور در بغلم جا کرده بودند تا حس مادری ام فعال شود و به فکر تولیدمثل بیفتم.من اما شکفته شدن حس خاصی را در وجودم احساس نمیکردم.ان نوزاد برای پدر و مادرش ارزشمند بود و در وجود من حس خاصی را برنمی انگیخت.انها سعی داشتند که وادارم کنند که به فکر فرزند دیگری باشم و من در خیالاتم چرتکه دست گرفته بودم اختلاف سنی خودم و فرزند دنیا نیامده را حساب میکردم.زنگوله ی پای تابوت! سخنی بود که اهسته از دهنم پرید و لبخند مضحكي را روی لبم اورد...

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت: 5:34