من از دور او را به تماشا نشسته بودم.زمین را شخم می زد.می خواست نهال بکارد.جوان بود اما کمردرد ازارش می داد.نشسته شخم می زد.گفتم"می خواهی کمکت کنم?"گفت"نه"و به کارش ا
دامه داد.در سالهای کودکی و هم بیشتر داستانها مشابه این بود.من تماشا میکردم و او کارهای سختی را که نمی توانستم انجام میداد.همینکه کنارش بودم به او انرژي می داد.درس می خواند کنارش بودم.کبوتر هوا میکرد کنارش بودم.فوتبال میکرد همراهش بودم و این همراه بودن ا
دامه داشت تا اینکه ارزوی مادر تمام خوشی ها را بر باد داد.من به خانه بخت رفتم و او در خانه کودکی هایمان تنها ماند.درس خواند ازدواج کرد و پدر شد اما دیگر نه من من شدم و نه او خودش شد.گویی غریبه های اشنا ما را از یکدیگر دزدیدند.بعد از سالها ما دوباره در خانه پدری کنار هم بودیم نه شوهر من بود تا حکم براند و نه زن او بود که فرمان دهد.ما در لابلای خنده های کودکانه پسرم از دنیای متمدنها فرار کرده و در خانه پدری پناه گرفته بودیم.او لیمو می کاشت و علف جلوی گوسفندها می ریخت و من از بالای تپه ی خاکی او و تلاشش را به تماشا نشسته بودم.در ان دورها دختران و پسران کوچک بر بالای پشت بامهای خاکی جست و خیز می کردند و حواسشان نبود که روزگار انطرفتر برایشان
دام زندگی گسترده است... اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت: 5:34