دام

ساخت وبلاگ
من از دور او را به تماشا نشسته بودم.زمین را شخم می زد.می خواست نهال بکارد.جوان بود اما کمردرد ازارش می داد.نشسته شخم می زد.گفتم"می خواهی کمکت کنم?"گفت"نه"و به کارش ادامه داد.در سالهای کودکی و هم بیشتر داستانها مشابه این بود.من تماشا میکردم و او کارهای سختی را که نمی توانستم انجام میداد.همینکه کنارش بودم به او انرژي می داد.درس می خواند کنارش بودم.کبوتر هوا میکرد کنارش بودم.فوتبال میکرد همراهش بودم و این همراه بودن ادامه داشت تا اینکه ارزوی مادر تمام خوشی ها را بر باد داد.من به خانه بخت رفتم و او در خانه کودکی هایمان تنها ماند.درس خواند ازدواج کرد و پدر شد اما دیگر نه من من شدم و نه او خودش شد.گویی غریبه های اشنا ما را از یکدیگر دزدیدند.بعد از سالها ما دوباره در خانه پدری کنار هم بودیم نه شوهر من بود تا حکم براند و نه زن او بود که فرمان دهد.ما در لابلای خنده های کودکانه پسرم از دنیای متمدنها فرار کرده و در خانه پدری پناه گرفته بودیم.او لیمو می کاشت و علف جلوی گوسفندها می ریخت و من از بالای تپه ی خاکی او و تلاشش را به تماشا نشسته بودم.در ان دورها دختران و پسران کوچک بر بالای پشت بامهای خاکی جست و خیز می کردند و حواسشان نبود که روزگار انطرفتر برایشان دام زندگی گسترده است...

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت: 5:34