طبیعت

ساخت وبلاگ
دوباره چهار دیواری امن خانه برای خوردن هجوم اورده بود.نمی دانم اثر روز پنج شنبه و فراخوان خاموش مردگان بود یا چیز دیگر اما نمی توانستم در حصار خانه بنشینم.وقتی در خانه را بستم تا سوار ماشین شوم باد سردی می وزید که حس طببعت گردی را سرکوب می کرد اما باز راه تکراری جاده را در پیش گرفتیم.رو به تیران که می روی تنها چیزی که جلب توجه می کند شمار زیاد ماشین های دو هزار است که یا به سوی مرز می تازند یا از مرز می ایند.این بار با دیدنشان دلم نمی سوزد بلکه ته دلم می خواهد همراه یکی از ان راننده های خلاف باشم.می گویم"بیا و تو شغلت را ول کن.من هم معلمی را به درک می دهم و یکی از اینها می شویم.فقط تا جایی پیش می رویم که قانون مرز اجازه دهد."می خندد و در جوابم سکوت می کند.هر دو میدانیم که رفت و امد تا مرز فقط حرف است و در عمل سخت به نظر مي رسد.در كنار چشمه ای می ایستیم.رو به خشک شدن است.کم ابی از دهات پیرزن کوهی تا اینجا هم رسیده است.مردی که انسوی نخلها چادر زده با گالنهای پلاستیکی از راه می رسد.موهای پرپشت و سیاهش با ریش و سبیل کلفتش جلب توجه می کند و باز سوال جدیدی دغدغه ی ذهنم می شود.دخترهایش در این برهوت کجا درس می خوانند?هر چند که به نظر مي رسد انها درس و مشقي نمي خوانند.من از شدت سردي هوا دوباره سوار ماشين مي شوم و از پشت شیشه ماشین مسیری را که ان مرد را به خانه ی ساده اش می رساند دنبال می کنم.تصور شب های تاریک و سرد دشت ترسناک است.چشمم به جوی کم اب که می افتد دلم می گیرد.زمستان که به این کم ابی باشد حتما تابستان خشک می شود.چند روز قبل ملاترین فرد یکی از گروه های واتساپی سوره هایی را ردیف کرد تا بخوانیم که باران بیاید.من وقت نکردم که بخوانم یا نخواستم که بخوانم دیگران را نمی دانم اما باران نبارید .فرمان نداشت که ببارد!

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت: 5:34