تکیه گاه

ساخت وبلاگ
رو به پسرم می گویم"باختن را صرف کن"او برایم شکسته و درهم صرفش می کند و می خندد.با هم می خندیم.او از سر تفریح و من از سر غم.من سر دو راهی انتخاب و داوری بین دو گروه از دانش اموزان حزب رقیب را برگزیده بودم.در اموزش انها هیچ تبعیضي قايل نشده بودم و به وقت مسابقه حق به حقدار رسيده بود.حق به حقدار رسیده بود و داستان به سر رسیده بود.من هم ظاهرا پذیرفته بودم اما نتایج که اعلام شد.شوکه شده بودم.تازه از خواب بیدار شده بودم و وقتی نتیجه را دیده بودم چشمم بر صفحه نتایج خشک شده بود.خوشحال بودم که از شر اموزشها و دردسرهای بعدی راحت شده ام و ناراحت از اینکه تيم باخته بود و ناراحت تر از انكه فوت كوزه گری رو خود به رقیب اموخته بودم."اسكل"كلمه اي كه گاه دانش اموزان همدیگر را خطاب میکردند و به انها میگفتم همدیگر را به این اسم صدا نزنند.حال خودم به خودم میگفتم اسکل.هر چه بر زمان افزوده شد درصد غم من بیشتر و بیشتر شد.انقدر که بالاتر از تاب و توانم شد.نتوانستم غذا بخورم.حتی نتوانستم نماز بخوانم.در جريان اين ماجراي مضحك از خدا شاكي بودم و سر فرود اوردن برايم سخت شده بود.حقيقت ان بود كه بعد از فوت پسر کوچک ماهاتون رابطه ام با خدا به هم خورده بود.گویی با مرگ ان پسر عشق به خدا در وجودم کم رنگ شده بود.با سختی فراوان ان را باز یافته بودم و با تلنگری از هم گسیخته بود.عبادت برایم سخت شده بود و به زور فرايض را خوانده بودم و بعد از ان روي مبل نشسته و ساعتها به گلهای قالی خیره شده بودم.تا سحر خواب به چشمم نیامده بود و اخر از خستگی فکر خوابم برده بود.صبح روز بعد دیدار همکاران و دانش اموزان و خنده هایشان کاری از پیش نبرده بود.غم را از دلم نزدوده بود.غصه را از خانه به مدرسه و از مدرسه به خانه برگردانده بودم.دیوارها برا خوردن دهن باز کرده و راه چاره نیافته بودم.اخر خود را در ارامستان یافته بودم.کنار مزار پدر ارام گرفته بودم.پدر بعد از وفات هم تنها تکیه گاه بود.هیچوقت کنار مزارش اشک نریخته بودم .نخواسته بودم اشکم را ببیند اما این بار نتوانستم جلوی فروریختنم را بگیرم.خدا می داند پدر را چقدر غمزده کردم.خورشید که غروب کرد راه خانه را در پیش گرفتم.دوباره خودم شده بودم و گور پدر دنیا شده بود

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:54