خونسرد

ساخت وبلاگ
شب از نیم گذشته.اهل خانه به خواب رفته اند.من اما بیدارم.خواب به چشمم نمی اید.دنبال خلا وجودم به پدرم میرسم.او را در دل قبرستانی دور ملاقات می کنم.بیست سال برایم هزار سال گذشته است و من با وجود زندگی هزارساله هنوز به مرگ نرسیده ام.برگم هنوز سبز است.زرد نشده است.گاه فکر میکنم من با وجود انکه تک دخترم ولی جان چندین دختر  در وجودم زنده است وگرنه در دست اندازهای سخت زندگی جایی باید تمام میکردم.زن داداش می گوید"من خونسرد هستم."خونسردی در لفظ بيان او همان مودبانه جان سختي است.برایش عجیب است که چطور یک نفر ادم این همه بار بر دوش دارد و باز می خندد.من به رویش لبخند می زنم و در دل می گویم"خدا به احدی رحم نمی کند"اگر مرگ امان بدهد نوبت به همگان می رسد.بعد از گفته ام پشیمان می شوم.توبه می کنم و به انتظار معجزه اي كه مي دانم نميشود لحظات زندگی را به هدر می دهم.سکوت مطلق را راننده اتوبوس داخل خیابان می شکند.باز به سرش زده است و نیمه شب یادش افتاده که ماشین قراضه اش را سرویس نکرده است.نادید از او و اتوبوسش که خیابان ترمینالش شده نفرتی خاص دارم.هر بار که چشمم به اتوبوس می افتد یاد و خاطره دوران تربیت معلم و جاده هایی که مرا از سراوان می کند و به شهری دوردست تبعید می کرد زنده می شود.شبهای سرد و یخی که خواب از چشمم می ربود تا مرا به مقصدی دور برساند...

 

 

 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 166 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:54