به جز زوزه باد که ستوران را بالای پشت بام به حرکت در آورده،صدای موذن هم از دور به گوش می رسد.چنین به نطر می آید که آن بیرون غوغاست و امنیت درون خانه پناه گرفته است.خبری از صدای ماشینهای دوهزار نیست.آنها نیز در گوشه ای آرام گرفته اند.شاید به خط مرزی رسیده و بار را در مقصد خالی کرده اند.ماهاتون دیگر پسرش را لب مرز نمی فرستد.لابه هایش بر دل پسرش اثر کرده و قید مرز را زده است.پسرک در مغازه تاریک و نمور انتهای خیابان جنوبی ،شاگرد آهنگری شده است.دیروز گذر ماهاتون به اینجا رسیده بود.با آب و تاب با آن لهجه ناب، در مورد کار جدید پسرش سخن می گفت.خوشحال بود که پسرش از تیررس گشت مرزی رهیده و در امان است و باز انگار وسواس فکری گرفته باشد،از سختی پیشه ای که پسرک برگزیده ،نگران بود. عینکش را از چشم برداشت.لباسی که بر آن نقش سوزن دوزی انداخته بود،کناری گذاشت و گفت"به نظرت آهنگری سخت تر است یا قاچاق سوخت؟"و انگار جواب را یافته باشد،لبخندی زد و گفت" معلوم است که آهنگری بهتر است.امنیتی که دارد به هزار ثروت می ارزد" و باز لبخند میزند
برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 26