ترس

ساخت وبلاگ

وارد کلاس که شد،نفسش بند آمده بود و نمی توانست حرف بزند.بعد از مکثی کوتاه خودش را جمع و جور کرد و با استرس گفت"در مسیر مدرسه سگها را دیدم.مجبور شدم دور بزنم و از کوچه دیگر بیایم برای همین دیر شد."نگاهی به او انداختم.نیاز داشت که یک نفر بغلش کند تا ترس و اضطرابش کم شود و به اطمینان برسد.به او اجازه دادم که سرجایش بنشیند ،بی آنکه سوال دیگری بپرسم.در گلوی دخترک بغضی پنهان بود که اگر سوال دیگری می پرسیدم،جلوی دوستانش می شکست و به گریه می افتاد.دخترها ول کن نبودند.گفتند"چند سگ بودند"گفتم"ساکت!او خودش ترسیده و استرس دارد،باز یادش بیندازید که دوباره خاطره اش را مرور کند."دیگر کسی سوالی در مورد سگهای ولگرد و صبحی که دخترک لاغر و پریشان تجربه کرده بود،نپرسید.من در ذهن به دنبال جای خالی والدین دخترک پریشان می گشتم.صبح زود و در آن مسیر خلوت چرا تنها به مدرسه آمده بود؟اگر آن سگهای ولگرد برایش پارس میکردند و گازش می گرفتند تکلیف چه بود؟و مسئولیت برعهده چه کسی ؟"از آن روز مدت زمانی گذشته است.دخترک به طرز عجیبی درسخوان شده و تکلیف علوم می نویسد.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۲ ساعت 12:53 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 23:00