تاسف

ساخت وبلاگ
انگار شستشان خبردار شده بود که در خانه به جز من و مادرم کسی نیست.با لباسهای سفید و ریشهای بلند پشت در هال ایستاده بودند و اجازه ورود می خواستند.تکه های لباس جدیدی که تازه به خیاطی برده بودم وسط هال پخش و پلا بود.من با موهای پریشان و لباس آستین کوتاه و اطمینان به عقربه های ساعتی که یازده شب را نشان می داد در دنیای خودم غوطه ور بودم.لباس و مخلفاتش را رها کردم و به سوی اتاق خواب دویدم.لباس مناسبی پوشیدم و دم دست ترین چادر را سر کردم و به آنها اجازه ورود دادم.در فاصله ای که آنها وارد شوند هال را از زیر نظر گذراندم.مرتب نبود اما فرصتی برای جمع کردنش هم نداشتم.به آنها خوشآمد گفتم و به آشپزخانه رفتم.باز انگار در قعر چاه افتاده بودم.نمی دانستم به عنوان یک زن چگونه از آنها پذیرایی کنم که به یال و قبای دینشان برنخورد.نمی دانستم چرا این همه از آنها در گریزم؟دین محمد که باید پر از خیر،برکت و رحمت باشد پس چرا سردمدارانش این همه وحشت انگیز بودند؟لیوانها را یک دور دیگر شستم و خشک کردم.همه چیز آماده بود اما انگار پاهایم نمی خواست از مرز بی در و پیکر آشپزخانه فراتر رود.زنگ در به صدا در آمد.یکی از آنها در را به روی مهمان بعدی باز کرد.منتظر نشستم تا ببینم چه کسی وارد می شود.برادرزاده ام بود.مستقیم به آشپزخانه آمد.خندید و گفت"عجب وقتی به فریادت رسیدم."گفتم "راست می گویی.وقت خوبی آمدی."او از ملاها پذیرایی کرد و من تا آخرین لحظات در آشپزخانه ماندم.شب از نیمه گذشته بود که آنها پی زندگی خود رفتند.برادرزاده و دوستانش هم پی تفریح شبانه خود به چایخانه سنتی رفتند.گفتند"با ما نمی آیی؟"خندیدم و گفتم"فکر نکنم کافه ی شما جای مناسبی برای یک زن باشد."آنها را بدرقه کردم.در را که بستم برای خودم و زن بودنم متاسف شدم. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : تاسف, نویسنده : espantano بازدید : 158 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 19:47