خانه

ساخت وبلاگ
ته دلم می دانستم که دست و پا میزنم اما نمی دانستم که آخر غرق می شوم یا به ساحل نجات می رسم.بر در و دیوار خانه متروک گرد کهنگی نشسته بود.روی پله ها که می نشستی چیزی بیشتر از آن لایه خاکی که روی دیوار نشسته بود سنگینی میکرد.چیزی که فقط با دستمال خیس یک زن پاک نمیشد.تمام گردگیری ها و شستن ها که تمام شد به برادرم گفتم"یک بنا بیاور تا خانه را نو و نوار کند."بنا گلمالها را کنده و خشتهای ساختمان نمایان شده است.خانه اول متروک بود و حالا مثل ویرانه ها شده بود.آنقدر که اولین بار که دیدمش دلم میخاست همان دم در بنشینم و زار بزنم.شوهرم میگفت"فکر میکردی می توانی از طویله قصر بسازی؟"در پاسخش چیزی نگفتم.وقتی زنها به مرحله سکوت میرسند. دیگر آب از سرشان گذشته و یک وجب و دو وجبش فرقی به حالشان ندارد.خودم را جمع و جور کردم. انگار اتفاقی نیفتاده گشتی در حیاط زدم و دوباره بازگشتم.دیگر فرصتی دست نداد که به خانه متروک سرکشی کنم اما هر کسی شنید که می خواهم آن خانه را بازسازی کنم نیشخندی زد و گفت"مثل اینکه پولهایت زیادی است."هیچکس نفهمید که ارزشمندی هیچ اسکناسی به اندازه آن خانه و خاطراتش نیست.انگار فهمیده ها فقط من و برادرم هستیم و شاید هم برعکس باشد. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : خانه, نویسنده : espantano بازدید : 156 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 19:47