اسپنتان

متن مرتبط با «خانه» در سایت اسپنتان نوشته شده است

رودخانه

  • رو به طلوع خورشید در حرکتیم.همان مسیر همیشگی کلپورگان که قرار است ما را به پل رود ماشکید برساند.از رود ماشکید به جز پرآبیش ،بارها داستان مرگ آدمها را شنیده ام.آدمهایی که بی پروا به دل آب زده اند و دیگر به خانه بازنگشته اند.ماشکید رودی پرآب در دل جنگل و نخلستان نیست.رودی وحشی زیر سقف آسمان است که آفتاب تموزش پوست را حسابی برنزه می کند.در مسیر حرکت ،کلپورگان بیشتر از قبل شلوغ بود.شمار مردان بیش از زنان بود.زنها به حکم دین یا به خواسته ی دلشان در خانه ها پنهان بودند.از موزه زنده و تاریخی گذر کردیم.نمی خواستم از گوشه چشم هم به خیابانی که ما را به کارگاه می رساند،نگاه کنم.از تکرار تکراریش خسته بودم.بعد از دهکده صاحبان مسیر رو به مقصد خم شد.برخلاف جاده ناهوگ،مسیر خلوت بود.من یاد داستانها و افعی هایی افتاده بودم که دختران دانش آموز برایم تعریف کرده بودند.داستان سیه مار و زردمارهایی که از روی دشمنی آدمها را نیش زده و به کام مرگ فرستاده بودند.مغزم نمی خواست مثبت فکر کند.زیبایی ها ، چین رنگین و منظم کوه ها را به تماشا بنشیند و اراجیف نبافد.نرسیده به پل ماشکید،رودی دیگر نمایان بود.روتک روان بود و از دور جلب توجه می کرد.از خیر پل گذشتیم.کنار رود آرامشی خاص حکم فرما بود.طبیعت بکر ،اراجیف ذهن را سامان می داد... + نوشته شده در شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 4:21 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خانه

  • ته دلم می دانستم که دست و پا میزنم اما نمی دانستم که آخر غرق می شوم یا به ساحل نجات می رسم.بر در و دیوار خانه متروک گرد کهنگی نشسته بود.روی پله ها که می نشستی چیزی بیشتر از آن لایه خاکی که روی دیوار نشسته بود سنگینی میکرد.چیزی که فقط با دستمال خیس یک زن پاک نمیشد.تمام گردگیری ها و شستن ها که تمام شد به برادرم گفتم"یک بنا بیاور تا خانه را نو و نوار کند."بنا گلمالها را کنده و خشتهای ساختمان نمایان ش,خانه ...ادامه مطلب

  • مرده شورخانه

  • می گوید"اولین بار که حمام خانه پدری تان را دیده ام وحشت کرده ام."گفتم"چطور؟"گفت"کاشی که نبود.با آن سیمان سفید دیوارها و کفش مثل مرده شورخانه میماند."از تشبیهش بدم آمد و گفتم"خب آن وقتها به خاطر آنکه هزینه اش کمتر شود سرویس بهداشتی ها را کاشی و سرامیک نمی کردند.حالا روزگار عوض شده و ساختمانها رنگ و روی شهری گرفته."گفت"نمی دانی که من در بلوچستان چه روزهای سختی را گذراندم تا به اینجا رسیدم."به جا و م,مرده,شورخانه ...ادامه مطلب

  • خانه

  • خانه متروک فقط به این درد می خورد که روی پله ی اتاق پدر بنشینی و زل بزنی به در و دیوار اتاقهای رو به رو و غصه بخوری که چرا رنگ در پریده یا دیوار فرسوده شده؟غافل از آنکه در و دیوار با همان رنگ پریده و تن فرسوده شان عمرشان بیشتر از آدمهاست.یا از گذشته ها یاد کنی و سیر تغییرات را در خانه ای که رو به وی, ...ادامه مطلب

  • خانه متروک

  • یک ماهیتابه کهنه آلومینیومی بود.آن را در حیاط پشتی خانه متروک پیدا کردم.برای کسی که آن را دور انداخته بود ارزشی نداشت اما برای من ارزشمند بود.نمی دانم در دورانی که دختر خانه بودم چقدر در آن سیب زمینی یا چیزهای دیگر سرخ کرده بودم.چقدر در کنارش در تابستان عرق ریخته و در زمستان گرم شده بودم یا چند فرمو, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها