آب

ساخت وبلاگ

بعد از بند آمدن باران،اولین کار که کردم به قبرستان رفتم.می خواستم بدانم باران تا کجا پشته خاکی قبر عزیزانم را شسته و با خود برده است.محوطه آرامستان گل آلود بود.وقتی راه می رفتم ،منتظر بودم که هر لحظه زمین دهن باز کند و مرا هم چون درگذشتگان ببلعد.مقبره هایی که من دنبال نشانشان بودم، سالم بود.در مسیر حرکت به سوی مزار پدر،تعدادی از قبرها نشست کرده بود.به درون تعداد اندکی هم آب نفوذ کرده ،ولی معلوم نبود تا کجا راه یافته است.من ناتوانتر از آن بودم که همه آن سوراخ ها و آبراهه ها را سامان دهم.پرسه زدن یک زن در گورستان به خودی خود دور از عرف بود ،چه رسد به آنکه بیل و کلنگ دستش بگیرد و مسیر آب را سد کند.کسی که گورها را کنده بود،انگار هیچ علمی به ریاضی و مهندسی نداشته باشد،بی نظم فقط خندق کنده بود تا مردمان عزیزانشان را در آن چال کنند.باری از صراطی که برای خود چیده بودم،گذر کردم و به مقبره پدر رسیدم.یادم نمی آید که فاتحه خواندم یا نه؟ولی زود بازگشتم.راننده بی صبر منتظرم بود که مرا به خانه برگرداند.سردرد شده بودم.از رفتن زود هنگام رفتگان مستآصل شده بودم.نهیب درون لبخند بر لب از بازگشت همه به سوی خداست،سخن می گفت و من درک نمی کردم.آنسوی خیابان پیرزن سیاه پوش عصا به دست به راه خود می رفت.آخرین بار که او را دیده بودم.برایم از داستان مرگ پسرش گفته و آخر دستها را بالا برده و قاتلان را نفرین کرده بود.مردانی که پسرش را کشته بودند ،نمی شناخت و مخاطبش نامعلوم بود.در آخر سخن، از پیرزن ناشناس نام و نشانش را نپرسیده بودم و او به راه خود رفته بود.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:04