موت

ساخت وبلاگ
ساعت را تنظيم كردم اما از انجايی که خواب برادر موت است.صدای زنگ را نشنیده بودم.بی سحری و نماز صبح روزه گرفتیم.سخت نبود اما به اخر وقت که رسیدم دیگر سرم گیج میرفت.بعد از افطار حالم بد و بدتر شد تا نیمه شب که به اوج رسید.اهمیتی ندادم اما چشمانم که سیاهی رفت و نفسم به تنگ امد به این نتیجه رسیدم که اخر خط است.در ذهن چرتکه به دست گرفتم و باقیات را شمارش کردم.جالب بود که تنها نگرانی ام فرزند بود و نامادریی که بالای سرش سبز می شود.به نظرم براي بي مادرشدنش و پایان خوشبختی اش زود بود.کودکان وقتی یکی از والدین را از دست می دهند.هزار صاحب پیدا می کنند.از پدربزرگ بگیر تا اخرین نفری که احساس مالکیت و دلسوزی بیهوده کند.بعد ياد خودم افتادم.روزی که من پدر را از دست دادم.تکه تکه شدم.هر قسمتی را یک نفر تصاحب کرد و در میدان جولان داد.سپر محافظم در كارزار زندگی از میان رفته بود.ضربه هاي كاري زيادي از حماقت دلسوزهاي دور و بر خوردم تا اينجا كه خودم به موت و خط پایان رسیده ام و خدا به احدی ظلم نمي كند

 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 166 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:42