خار

ساخت وبلاگ
دنیا چرخ خورده بود و ماشین را از زیر پایم کشیده بود.دیگر نمی شد با ماشین به دل طبیعت بزنی.کاینات خبر داشت که پای پیاده نمی توان جای دور رفت و ناچار در خانه میمانم.عرصه تنگ شده بود.من اما از رو نمي رفتم.با موتور به سیاحت نخلستانهای نیمه خشک رفتیم و اخر سر از قبرستان ده پایین در اورده بودم.مزارهای اشنای زیادی بود.ادمهایی که روزگاری مرا بسیار دوست میداشتند زیر خاک بودند.به تمامی انها سلام کردم و اخر بر مزار شهیدی خشکم زد.بنیاد شهید برای مزارش سنگ قبر بزرگ گذاشته بود.تصویر حک شده اش روی سنگ گویی با ادم حرف میزد.وقتی دختربچه ای دبستانی بودم بارها به خانه مان امده بود.همبازی برادرهایم بود.رو به او گفتم"فلانی زود رخت سفر بر بستی اگر الان زنده بودی برای خودت کسی بودی.شاید الان در ان دنیا برای خودت مقامی بس بالاتر داری"فلانی حرفی نزد.سکوت مطلق در گورستان حاکم بود و زنی که بر ستون ارامگاهی تکیه زده بود و محو تماشای تصویری بود.از وسط مزار بوته های خار سبز شده بود.انگار سالها بود که کسی به زیارتش نیامده بود و اگر امده بود دست به ان بوته ها نزده بود.من اما همه را کندم به جز بوته ای بزرگ که زور زنانه ام نمی توانست ان را از جا در بیاورد.ریشه اش در دل خاک محکم شده بود.شاید هم تلنگری درونی هشدارم داد که دست به ان بوته خار نزنم.سنگریزه ها را صاف کردم و بلند شدم.انگشت شستم از تیغی که درونش فرو رفته بود می سوخت.من اما در خاطرات گذشته غرق بودم...

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 152 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:42