رمان

ساخت وبلاگ

مثل دیگر پسربچه ها که هم صحبتی جز مادرشان ندارند.یکریز سوال می پرسید.گذشته و اینده برایش مهم بود و از حال که او را پای درس و مشق نشانده بود متنفر بود.من غرق خواندن رمانی خارجی بودم.ان را برنامه طاقچه رایگان هدیه داده بود.اول از ان عبور کرده و برایم اهمیتی نداشت بعد که از سر کنجکاوی ان را ورق زده بودم انگار طلسم شده باشم غرق خواندنش شده بودم.هزار صفحه بود.بعد از مدرسه از سکوت مطلق خانه استفاده کرده و یک چهارمش را خوانده بودم.صحنه هایی که نویسنده از کوچه های سرد و مه گرفته لندن،کتابخانه ها،کلیساها و فرم لباس پوشیدن شخصیت ها ترسیم کرده بود مرا غرق خواندن کتاب کرده بود انقدر که گذر زمان را حس نکرده و به مغرب رسیده بودم.زنگ در سکوت شیرین مطالعه را شکسته بود.پسر از مدرسه بازگشته بود.خانه در هم بود گویی طی ان چند ساعت زنی در خانه نبوده است.در سالهای دور وقتی مادر از دید و بازدیدهای فامیل به خانه برمیگشت.وقتی می دید دست به سیاه و سفید نزده ام و ساعتها کتاب خوانده ام با خشم میگفت"نمی دانم از ان کتابها چه گیرت می اید?یکم به دختر دایی ات نگاه کن!همسن تو است اما یک کدبانوی به تمام معناست..."به غر زدنهای مادر و وظایفی که از زیرش شانه خالی میکردم عادت کرده بودم.مجله ها را رها نمیکردم.انها جزیی از شلختگی روانم بودند.به حال رسیده بودم.اسیر زندگی ادم بزرگها شده بودم و باز همان دختربچه چموش و سر به هوا بودم که از زیر مسئو لیتها شانه خالی کرده و به کتابها پناه برده بودم.غرق تجزیه و تحلیل کتاب بودم.پسر از مدرسه می گفت و از دخترهای مدرسه می پرسید من اما به دنبال فرصتی بودم که او را از سر باز کنم.خانه و زندگی درهم را زمین بگذارم و ان کتاب مرموز را به سرمنزل برسانم

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 162 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:04