روزگاری نخلهای باغ پشتی خانه ای که در آن زندگی می کردم،باعث ترسم می شدند.شبها مانند اجنه هایی بودند که از پشت تاریکی چشم به تو دوخته اند.من از دل امید، درس و دانشگاه،چون یک پر کاه به آن نقطه از زمین پرتاب شده بودم و به نظر می رسید که آرزوهایم نقش بر آب شده است .در آن سالها تا جایی که میشد و در توانم بود به آنسوی حیاط نمی رفتم.دیروز دوباره گذرم به آن باغ افتاده بود.نخلها خشک شده و سر نداشتند.فقط یک تنه چوبی بر جای مانده بود.بی آبی آنها را به کشتن داده بود.بی انصافی بود،اما دلم خنک شده بود که آن شاخ و برگهای سیاه و تاریک شبهای دور بر فنا رفته اند،کاری هم از عقل درون که از فوائد سرسبزی،اکسیژن،نخل و نهال می گفت،ساخته نبود.انگار نیرویی جادویی آن نخل، ترس و نفرت را جلویم سر بریده بود و من به تماشا نشسته بودم.
برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 55