اسپنتان

متن مرتبط با «زاویه ی دید» در سایت اسپنتان نوشته شده است

قدیسه

  • وقتی ایمان رنگ باخته باشد،شب قدر لامعنی می شود.امروز اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات نوروز بود.پرونده اعمال همکاران یکی از یکی دیگر وزین تر بود.البته پرونده شب بیداریها،ذکر گفتن،نماز خواندن و قرآن خواندنها را می گویم.من نازک ترین پرونده اعمال را داشتم.آنقدر نازک که به نسیمی درهم می شکست.دوستم با خنده گفت"این دومین دور قرآن است.تو چند دور خوانده ای؟"گفتم"من هنوز در خم همان کوچه اولی جا مانده ام ،و به نظر می رسد که دو سر کمان به هم نخواهد رسید"حرفم را باور نکرد.در نگاه غلط اندازم قدیسه ای پنهان بود که او را وادار به شک و تردید کرده بود.زنها از شب بیداریها و اعتکافهایشان در مساجد سخن می گفتند.به نظر می رسید که دین بلوچ یک گام به عقب کشیده و اجازه داده بود که زنان با وجود پریود ،زار کودکان و داد مردان قدم در مکتب گذاشته و شب زنده داری کنند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نیمه شعبان

  • همسایه های خانه قدیمی از دیروز است که دور هم جمع شده اند تا برای مراسم نیمه شعبان غذا بپزند.مراسمشان مثل رسم های نذری است با این تفاوت که مناسبتش به وفات عارف بزرگ عثمان مروندی ملقب به قلندر،لعل شهباز است. سالهای زیادی فکر می کردم که مراسم به مناسبت تولدش است،اما کوگل می گوید که مربوط به وفات و مراسم خاصی به نام عرس است که از ۱۸ تا ۲۱ شعبان در کنار مرقدش در پاکستان برگزار می شود.من از دور و از پشت دیوار بلندی که خانه ما را از خانه عمو جدا می کند ،رسم کهنه را به تماشا نشسته ام.میلی به شرکت و رنجه کردن دست در پخت و آماده کردن غذا ندارم.داستانهای بی بی سر از خاک گور بلند کرده و زنده شده اند،اما نوبت به عمل که رسیده ،پشت حصارها پنهان شده ام و فقط مبلغی به عنوان هدیه تقدیم کرده ام.به رسم قدیم بعد از مغرب ،کودکان بر کوبه درها می کوبند و خیرات را بین همسایه ها و فقرا تقسیم می کنند.در پایان شب خبری از موسیقی و سرمستی مریدان نیست.ذکرگویان به خانه هایشان برمی گردند بی آنکه جام الستی را که باید نوش کرده باشند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یلدا

  • می خندد و می گوید"یلداتون مبارک!"می توان خط لبخند کشدار و زورکی اش را از پشت تلفن تصور کنم.من هم لبخند نامرئی تحویلش می دهم و می گویم"کدام یلدا را می گویی؟اینجا خبری از یلدا نیست.ولی هر جا هست.مبارک است"می گوید"راست می گویی!شما که یلدا نداشتید.یعنی نه!منظورم این است که همیشه دورهم هستید و احتیاجی به دورهمی یلدا ندارید!"و مکالمه در پی درددلهای تکراری و زنانه به خداحافظی می رسد.انگار یلدای نداشته به گوش شب چله ناخوشایند آمده باشد.گوشی را که گذاشتم،زنگ در به صدا در آمد.مهمانها گروهی سر رسیدند.من از همان اول داستان خسته بودم.گویی سر نداشته باشم.در هپروت سیر می کردم.مهمانها رفته اند.یلدا به سر آمده و من میان تلی از ظرف و لیوان نشسته به آشوب اطراف چشم دوخته ام و فریادرسی جز خود نمی بینم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیاده روی

  • هر صبح صدای گامهایشان از پشت دیوار به گوش می رسد.گاه پچ پچ هایشان به گوش می رسد و گاه بی صدا رد می شوند و پی کار خود می روند.ماهاتون برنامه صبحگاهی آنها را برایم گفته است.چند نفر از زنهای همسایه بعد از پیاده روی به مکتب می روند و دوباره پیاده به خانه برمی گردند.مسیرشان طولانی است و اگر ادامه دهند به وزن نرمالی که دوست دارند،خواهند رسید.شاید هم اصلا دنبال کاهش وزن نباشند.ماهاتون می گوید"چرا تو همراهشان نمی روی؟"و بعد برای اینکه مشتاقم کند می گوید"دو نفرشان مثل تو معلم هستند"و من با سخنش بیشتر منصرف می شوم.می گویم"آن دو خیابان منتهی به مکتب پر از سگهای ولگرد است.من هم که ترسوتر از آن هستم که این وقت صبح با استرس مواجه با سگهای ولگرد، تن به پیاده روی دهم.ترجیح می دهم که در امنیت خانه بمانم."ماهاتون قانع نمی شود و در جوابم می گوید"سگ که ترس ندارد.فوقش چار پارس می کند.اگر نترسی و پا به فرار نگذاری ،هیچ کار نمی کند."می گویم"حالا بگذار فکرهایم را بکنم.شاید همراهشان رفتم"هم من و هم ماهاتون می دانیم که من همراه آنها به پیاده روی نمی روم.اخلاق و رفتار خاصم با آن جمع و با آن مکتب نمی خواند... + نوشته شده در شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 5:8 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کدینگ

  • کارت سوخت قفل شده و از شانس بد به اسم من بود.شرکت نفت همه قفل شده ها را به خاش و زاهدان ارجاع می داد و خودش را از قید مسئولیت رها کرده بود.مجبور بودم به خاش بروم.صبح زود بود به جز سوخت برها ،پرنده پر نمی زد.مسیر تا چشم کار می کرد،بیابان و بیابان بود.حتی از چوپانها و آواز گوسفندان هم خبری نبود.انگار آنها هم نیست شده بودند.راننده در سکوت رانندگی می کرد و زیر لب ذکر بسیار می گفت.من اما همان اول راه ،خود را به خدا سپرده و سخن را کوتاه کرده بودم.حوصله اذکار فراوان گفتن نداشتم.انگار دین و دنیا را یکجا باخته بودم.به گشت که رسیدیم ،سرسبز بود.دستی آن را با رنگ سبز در دل بیابان نقاشی کرده بود و بعد از آن دوباره مار سیاه جاده و خطهای زردرنگش بود.در نیمه راه چوپانی با گوسفندان اسیر کوه و بیابان بود و به دوردست چشم دوخته بود.وقتی به پل هوایی خاش رسیدیم،چشمانم دنبال گدایی بود که هر بار در مسیر او را دیده بودم.می خواستم ،خیالم راحت شود که او هنوز زنده است.همان نقطه از زمین نشسته و تکان نخورده بود.شرکت نفت خاش را زود پیدا کردیم.مردی پشت صندلی و رو به کامپیوتر نشسته بود و آدمها را جواب می کرد"رئیس به ماموریت خارج شهر رفته و امروز برنمی گرددو دیگر به حرف هیچ کس گوش نمی داد.مثال عروسکی بود که یک جمله را تکرار می کرد و دیگر نمی شنید گفتم"ما که نصف راه را آمده ایم،بیا تا زاهدان هم برویم"نمی دانم چرا مخالفتی نکرد.در ادامه راه من در هپروت خواب و بیداری بودم.سوخت برها و کامیونها جلوی چشمانم دو دو می‌زدند.وقتی به زاهدان رسیدیم ،هوشیار شدم.از شرکت نفت متنفر شده بودم.آدرس را زود پیدا کردیم.شلوغ بود و پر از مردهایی که کارشان گیر رئیس شرکت بود.اینجا هم منشی آدمها را جواب می کرد.رئیس و معاون نبودند.جرات, ...ادامه مطلب

  • تعلیم

  • کرونا تمام شده و گذر ملاها دوباره به اینجا رسیده بود.من بزرگ شده بودم و دیگر از هیبت آنها نمی ترسیدم یا حداقل دست و پایم را گم نکرده بودم.چادری که سرم بود ،مثل بال ملخ نازک بود.چادرهای نازک بندری که تازه مد شده است،حسنی که دارد تحمل گرما را آسانتر می کند و آنقدر سبک است که آدم سردرد نمی گیرد و نامش هم چادر است.چادر را عوض کردم و باب میلشان از آنها پذیرایی کردم.در پی رفت و آمدها خصوصیات آنها را یاد گرفته بودم.با وجود سخت گیریها و سرکوبهای دوران کودکی ،آنها آیین و احکام دینی را خوب یادم داده بودند.کلمات،حمد و تشهد و ترتیب نماز خواندن را از آنها آموخته بودم.سوره ها را مثل شعرهای کودکانه از بر می کردم و کمتر کتک می خوردم.از همه سخت تر حفظ ترتیب کلمات بود.اول کلمه طیب بود و بعد باید به ترتیب از بر می خواندی و بیان می کردی.من از پسرها حواس جمع تری داشتم و زودتر حفظیات ذهن را تحویلشان می دادم و بعد رها می شدم.به ملایی که رو به رویم نشسته،زیر چشمی نگاه می اندازم و با خود می گویم"او هم مثل من خاطرات را در ذهنش مرور می کند یا یادش رفته که چه معلم سخت گیری بوده است؟" + نوشته شده در سه شنبه هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 3:52 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • قبیله

  • نوعروس از یک قبیله دیگر آمده است.در قبیله آنها زنها و مردهای نامحرم هر چه هم فامیل و صمیمی باشند ،حق ندارند در یک پذیرایی،پذیرایی شوند.قانون نانوشته آنها این است که مردان و زنان جدا از هم بنشینند.قبیله جدید سعی دارد که قانونش را به عضو جدید تحمیل کند و او زیر بار نمی رود.از لجبازیش خوشم می آید. + نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 5:30 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هدیه

  • پیراهنش سیاهرنگ و گلهای ریز زرد و قرمز دارد.مدل دوختش مثل قدیمی ها گشاد و بلند است.شلوارش گل گلی و سندبادی است.چادر سیاه راه راه و نخی بر سر دارد و مدل دوختش گرد اسلامی نیست.گویی از سرزمین گذشتگان آمده است.جای همیشگی اش را بخاری نفتی اشغال کرده است.دو دل است که کجا بنشیند؟بخاری را جابه جا می کنم تا جایی که دوست دارد بنشیند.احوال پرسی ها که تمام می شود.از زیر چادرش پلاستیکی سیاه بیرون می آورد و روبه رویم می گذارد.می گوید"اینها را خودم برایت دوخته ام.زیاد مهارت ندارم اما تا جایی که توانسته ام ،خوب دوخته ام."گره نایلون را باز می کنم.تکه های شش تایی سوزن دوزی است.از طرز دوختش پیداست که آنها را با وسواسی خاص دوخته است.هر چه نقش ظریف و جدید بلد بوده روی پارچه پیاده کرده،انگار برای آدمی خاص دوخته باشد.لبخند می زنم و می گویم راضی به زحمتش نبوده ام و از قیمتش می پرسم.می گوید"برای هدیه که قیمت نمی گویند.تو وقت نمی کنی که برای خودت لباس جدید بدوزی.من جای مادرت ،برایت اینها را دوخته ام."سوزن دوزیها را کناری می گذارم و باز تشکر می کنم.می گویم"حال که قیمت نمی گویی،خودم از زن همسایه می پرسم و پول به حسابت می فرستم.درست است که هدیه است ،ولی دوست دارم ،قیمتی برای این هدیه ارزشمندت پرداخت کنم."مهلت نمی دهم که سخنی دیگر بگوید و بلند می شوم تا برایش شربت یا چای بیاورم.تاریخ مصرف شربت گذشته و برایش لیوانی آب می برم.به بالش تکیه زده است.لیوان آب را به دستش می دهم و احوال خانواده اش را می پرسم.می گوید"شوهرم مریض احوال است.زمین و اتاقهای خانه را بین بچه ها تقسیم کرد و ارثی به من نداد.گفت با همان دخترم که مطلقه است ،با هم زندگی می کنیم.خانه ای ،کوچک که یک آشپزخانه و دو اتاق خواب دارد.دخترم مثل قبل, ...ادامه مطلب

  • ملاقاتی

  • فصل سرما به آخر رسیده و خبری از باد سرد شمال نبود.من دور از هیاهوی لشکر به سنگریزه های مزار پدر چشم دوخته بودم و به نظر فاتحه می خواندم.پسرم گفت"سعی کن خودت را کوچک کنی و پشت قبر قائم شوی"پرسیدم"چرا؟"گفت"مردی از آنطرف به سوی ما می آید و ممکن است،اعتراض کند"گفتم"به اون چه!مگر مفتش قبرستان است؟"گفت"مگر نگفتی که زنها حق ندارند به آرامستان بروند؟"از اینکه با یک سخن ،به اواین همه استرس وارد کرده بودم ،برای خود متاسف شدم .سر را بلند کردم تا ببینم ،کدام مفتش را می گوید.مردی سفیدپوش به راه خود می رفت.می توانست مفتی،مفتش یا یک رهگذر باشد.آنسوی گورستان لشکری از سگهای ولگرد،پرسه می زدند.گفتم"وقت ملاقات تمام شد.فاتحه بخوان تا راه آمده را برگردیم."گفت"به همین زودی؟"گفتم"از دیدار دوستان دقیقه ای هم غنیمت است.خورشید را نگاه کن.رو به غروب است."بلند شدیم و از مسیری مخالف سگها به راه افتادیم.باران چند روز قبل که بر گورستان باریده بود،جویبار شده و در مسیر حرکتش به داخل زمین فرو رفته بود.از میان مزارها گذشتیم و به در اصلی رسیدیم گفت"آن سگها را دیدی؟هیچکدام از روی آن قبر وسطی رد نشدند و لگدش نکردند."گفتم"آنها حیوان تر از آن هستند که احترام مردگان را نگه دارند." + نوشته شده در جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 3:1 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • زاویه

  • در مسیر حرکت رو به آرامستان،وقتی از کنار زباله ها و آشغالهای انبارشده در انتهای کوچه ها عبور می کردیم،حسی ناشناخته و درونی می گفت که "تو دیگر متعلق به این کوچه پس کوچه های خاکی نیستی!"شاید برق کفش و لباسم با آن کوچه خاکی و تل خاکروبه نمی خواند.باید یک دور کنار آن دخترک موفرفری که به زحمت، خاک لباس چرکینش را می تکاند،می نشستم و از زاویه دید او به تل خاکروبه ها می نگریستم.در میان آشغالها می توانستی،سر بطری نوشابه،دکمه های شکسته،تکه پارچه های رنگین،تکه چوب و نخ های رنگارنگ پیدا کرد و بادبادکی برای پرواز خلق کرد.بادبادکی که در سرزمین کودکی جا مانده.پسرم گفت"داخل آن مغازه نیمه تاریک را که با نور لامپ زرد روشن شده بود،دیدی؟"گفتم"نه!"گفت"یک دکان قدیمی بود که تخمه ها را با ترازوی وزنه ای ،وزن می کرد و می فروخت.مثل سوپرمارکت سر خیابان نیست که ترازوی دیجینال داشته باشد.دکانش بوی خاصی می داد.گفتم"بوی ادویه و تنباکو؟"گفت"نمی دانم یعنی تا به حال حس نکرده ام."در دوراهی آخرین کوچه که رو به خیابان باز می شود.صدای پارس سگی به گوش می رسید.حدس اینکه بیرون یا داخل خانه است،سخت بود.گفتم"بیا از خیر رفتن به آرامستان،بگذریم"گفت"بیا کمی جلوتر برویم.اگر سگ بیرون باشد ،خودش را نشان خواهد داد."جلوتر که رفتیم،صدای واق واق سگ قطع شد.هر لحظه انتظار داشتم که غافلگیرمان کند و جلویمان بپرد، اما خبری نشد.به خیابان اصلی رسیدیم.درهای گورستان باز بود.تعداد کج گورها زیادتر شده بود.مردی کنار مزاری به نماز ایستاده و خدا را عبادت می کرد... + نوشته شده در شنبه بیستم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 2:32 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یاوه

  • بازار پارچه فروشان به راه است.خطی که دکانداران بلوچ را از افغانها جدا می کرد،درهم شکسته و به نظر می رسد که زور اجنبی ها زیادتر بوده است.این سومین غروبیست که برخلاف میلم به دکانها سر زده ام و در آخر پارچه ای را از همان مغازه ی اول خریده و به امنیت خانه بازمیگردم.رنگ پارچه سبز سیدی است و گلهای طلایی دارد.شاید ترکیبی از رنگ لباس کولیها و هندی ها باشد.آن را به گوشه ای پرتاب می کنم و خود را به کاری سرگرم می کنم.فکرم درگیر مرزیست که بی صدا در هم شکسته.سرزنشگر درون می گوید"فلانی! هر کس روزی خود را می خورد.خطها و مرزها را آدم ها ترسیم کرده اند.""یاوه می گوید ..." + نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 2:38 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حصیر

  • بعد از احوالپرسی می خندد و می گوید"با خودم گفته ام حتما بی بی فکر می کند که کرونا گرفته و مرده ام که سراغی نگرفته ام."از اینکه مرا بی بی خطاب می کند،تعجب می کنم.با خود فکر می کنم که او چقدر مرا بزرگ می بیند؟یا شاید هم سن و سالم را بیشتر از حد واقعی تصور می کند.رو به او می گویم"نه!فکر کردم که شاید بچه هایت به خاطر کرونا اجازه نداده اند که جایی بروی"می گوید"آنها هم اجازه نداده اند اما بیشتر به خاطر رعایت حال مادرت نیامده ام.دوست نداشتم کرونا را به خانه تان بیاورم.هر چند که در دهکده ما خبری از بیماری کرونا نبود.به جز چند نفری که به شهرهای دیگر سفر کرده بودند.شاید هم کرونا گرفتیم و فکر کردیم که سرماخوردگی است.یک دلیل هم این است که شما مردم شهری از بلوچها حالت تهوع می گیرید و آنها را پر از میکروب می بینید."به دسته بندی ذهنی اش فکر می کنم.به اینکه خود را بلوچ می بیند و مرا شهر گشته می داند.لبخند می زنم و می گویم"کسی از تو چندشش نمی شود،اما واقعیت این است که همگی از از این بیماری کشنده و واگیردار ترسیده ایم."با زرنگی مسیر سخن را عوض می کند.به حصیری که رویش نشسته اشاره می کند و می گوید:هنوز این حصیر را داری؟روی حصیر زبر دست می کشد.انگار در رج و ردیفهایی که بافته به دنبال خاطراتش می گردد."می گویم"بله دارم.غروبهای زیادی رویش نشسته ام و به افق دور از دسترس زل زده ام.فقط آخرین بار که باران بارید،مدرسه بودم و حصیر زیر باران مانده.رنگش عوض شده است."لبخندی می زند و دیگر سخنی از هنر دستش نمی گوید.شاید به توجیه و دلیل کودکانه ام می خندد.حقیقت آن بود که بعد از آمدن مهمانان فارسی و سگهایشان،حصیر را با فرچه ،صابون و الکل شسته بودم،که ردی از آدمها و سگها بر جای نماند و حصیر رنگ کهنگی گرفته بود., ...ادامه مطلب

  • قلیان

  • هنوز غذا را روی اجاق چوبی می پزم.به بوی دود و آتش عادت کرده ام.از وقتی مریض شده ام،نوه هایم از سرچشمه برایم آب می آورند.قبل از آن خودم آب می آوردم.باید بیایی و ببینی که چطور از دل کوه آب بیرون می چکد و پای کوه جمع می شود.مردم می گویند ،آن چشمه از برکت وجود عارفی که هر شب آنجا نماز می خوانده ،از دل کوه بیرون زده است.البته باران که نبارد،خشک می شود و مردمان مجبور می شوند که از چاه آب بیاورند."حرفش به اینجا که می رسد،سرفه می کند.لبخند می زند و می گوید"این سرفه های سخت،حاصل دود قلیان است.دکتر گفته که دود شش هایت را سیاه کرده است"نگاهی به بیرون پنجره می اندازد و می پرسد"وقت نماز تهجد است؟"می گویم"بله،می توانی نماز  بخوانی و بعد بخوابی"برایش جانماز می آورم.می گوید"من روی این نماز نمی خوانم.جانماز حصیری نداری؟ملاها می گویند نماز خواندن روی حصیر ثواب بیشتری دارد."یاد جانماز حصیری مادر می افتم.آن را می آورم و رو به قبله پهن می کنم.نشسته نماز می خواند.نمی دانم چطور آن حصیر زبر پاهایش را نمی خراشد؟کمی دورتر می نشینم و او را تماشا می کنم.کنجکاوم که بدانم ،نمازش را چگونه می خواند و چه دعایی  می کند؟او در سکوت مطلق ،لب می جنباند و ذکر می گوید.به سلام نماز می رسد و دوباره از سر می گیرد.یاد نماز شبهایی می افتم که در تربیت معلم می خواندم و خستگی نمی شناختم.آخرین رکعت نمازش که تمام می شود،دعا می خواند و جانماز حصیری را جمع می کند.می گوید"دعا کردم که خدا به تو یک اولاد دختر بدهد."تشکر می کنم و می گویم"حتما خسته شده ای.بهتر است بخوابی."سر بر بالش که می گذارد،اتاق را ترک می کنم.به آشپزخانه می روم.ظرفها و استکانها را شسته است.بازی ذهن آغاز می شود."ابله!اگر آن زن که از پشت کوه با ه, ...ادامه مطلب

  • موی جهنمی

  • به هنگام تحویل برگه امتحان،چادرش را که به زور نگه داشته از دستش رها می شود و روی زمین می افتد.برگه را به دستم می دهد و چادرش را که پرخاک شده از روی زمین جمع می کند.نگاهی به مقنعه اش که تا نصف سر بالا کشیده و زلفی که روی چشمش آویزان است ،می اندازم.طره موی پریشانش با چادری که سر کرده نمی خواند.می گویم"چرا سر کلاس هم چادر سر می کنی؟گرمت نمی شود؟"می خندد و می گوید"موهایم بلند است ،اگر چادر را بردارم از زیر مقنعه نمایان می شود."بعد انگار یاد موهایی که رو پیشانی ریخته می افتد.کمی مقنعه را جلو می کشد.منتظر سخنی دیگر است.ترجیح می دهم سکوت کنم.با خود می گویم"لابد در جهنم زنها و دختران بی حجاب را از موج موهای بلندشان آویزان می کنند و کاری به کاکل کوتاهشان که از جلوی مقنعه بیرون زده ندارند!" + نوشته شده در جمعه نهم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 3:17 توسط اسپنتان  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تفریح

  • گرانی بنزین و صفهای طویلش میل به پرسه زدن در جاده ی مرزی را کم نکرده است.جاده ای که انتهایش سیمهای خاردار و اخر خط است.من هیچوقت تا پایان ره را نرفته ام.مرزی که برای من ترسیم کرده اند تا کارگاه سفالگر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها